به صورت بسیار وحشتناکی دعوا کردیم، حق با اون بود اما منم حق داشتم. خواست بره، چون کفهی ترازو سمت ایشون سنگینتر بود نذاشتم بره، به سختی، توو ترمینال. از هرچی ترمیناله بدم میاد، همه میرن ترمینال که برن، هیچکس از ترمینال نمیاد. لعنت به ترمینال.به تمام اعتقاداتم قسم بزرگترین مشکل ما پوله، پوووووووووول.. اگه پول داشتم قطعا خونهم بزرگ بود، مهمون(اقوام زن) که لنگر مینداخت، اینجا توو هال مث گورستان دسته جمعی ردیف نعششونو پهن نمیکردن، میرفتن توو اتاق که رواعصاب منم نباشن، اگه خونه بزرگتر بود صدسال گیر نمیداد بریم زوجدرمانی. قسم میخورم.هفتهای سه جلسه تراپی رو کجای دلم بذارم، هفتهای حدود یه تومن پیاده میشیم، جفتمون صبح تا شب و گاهی تا صبح روز بعد مث سگ داریم جون میکنیم که یکی دیگه به من بگه مهربون باشم، احترام بذارم، توجه کنم،
بغل کنم...من که عاشق بغل بودم... درمانگر گفت اصلا یهو بیهوا بغلش میگیری؟ شده بدون اینکه حواسش به تو باشه ببوسیش؟...بیهوا بغلش میکردم، میبوسیدمش، میترسید، میگفت نکننن الان کسی میاد میبینه آبرومون میره... از بدترین و تلخترینهای ازدواج همینه، اینکه همونجایی که برای بهتر شدن زندگی مشترکت رفتی، کسی میاد تووذهنت که ده ساله نیست. آخ نرگس... تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 97 تاريخ : شنبه 19 شهريور 1401 ساعت: 17:43